قلم سپهر/هشت سال تمام با دلم جنگيدم؛ با دل عاشقي كه مي خواست تو كنارش باشي . التماس مي كرد كه ثانيه هاي تنهاييش پر شود از صداي بودن تو،از حضور پر شوردو جفت چشم ،كه تمام زندگيم در آن خلاصه مي شد .
اما امان از دل تو ... امان از دل تو كه انگار به كسي قرض داده بودي ،قرض نه... تمام و كمال به نامش زده بودي و من چه بيهوده راوي قصه عشقم با تو بودم كه شايد از شنيدنش پشيمان شوي و برگردي ...!