قلم سپهر/هوای دلم انگار فقط با نام شما بهار وزمستانی می شود
فقط با خیال حضور شما به تپش می رسد
منگ می شود
عاشق می شود
سکوت می کند
دلواپس می شود
به هیجان دست می یابد
اما آقا جان ....
حقیقت اینست مدتی ست دست و دلم به انتظار نمی رود
حقیقت اینست سرد شده دلم
مرده دلم
انگار دیگر ایمان ندارد به آمدنت ...
نه ایمان دارد اما
...اما خیالش
از بابت دل سپردگیش اسوده نیست .
دل نمی دهد دیگر به نوشتن از شما
هر چه دارد
گله هایش را
ذوق و شوق هایش
انتظارش دلواپسی ش
همه را نگه می دارد کنج خودش
اما نمی دانی شب جمعه چه می کشم از دست این دل لجباز
بغض می کندبغض کردنی ...
زار می زند زار زدنی
خیره به انتهای کوچه می ایستد و زل می زند به جاده ای که در خیالش شما مسافر ان جاده ای .
گاهی هوای سلوک به سر ش می زند
گاهی هوای بریدن ازاین شهر و شهر ها و کوچه ها به سرش طنین افکن می شود
گاهی قرار می گذارد با من که دل بکنیم و به بیابان بست نشین
که شاید جمعه که شد ....
که شاید ...
که شاید بیایی اقا جان
قسم به ثانیه های عاشقانه ام
به ثانیه های ناب و پاکم که جز شما حضوری در ان نبوده و نیست
اکنون فقط عشق حضور شما شوق بوییدن
خیالتان تمنای ظهورتان است که دستان مرا
که دستان سرد و یخ زده ام را به نوشتن واداشته .
قرار بود دل بکنم
از همه چیز
از هر چه عشق بوده و هست از تمام دل بستگی ها و وابستگی هایم
قرار بود ....
اما شما همه قرار هایم بهم زده ای آقا جان ...
دل بریدم از همه
اما از شما نه ....
دل کندم از ان همه دوست داشتن و سر گرمی
اما ازشما ...نه
ببین چگونه بی قرار شمآ در هوس آمدنتان پر پر می زنم
صدای اه دلم را می شنوید
گرمای سوزناک ش را حس می کنید
این بغض لعنتی که در گلو خفه می شود را
این انتظار کشنده که دل را به سردی کشانده ست را ...
می بینید و دم نمی زنید ..
می شنوید و سکوت می کنید
تا کی ....تاکی ذکر لبم اللهم عجل لولیک الفرج باشد
تاکی ؟
فقط شما زمان بده اقا
که مرید شماییم .
که واله و شیفته شماییم
که قصه پرداز بود و نبودمان شمایید /در پناه خدا