قلم سپهر/سايه اش بر سرم سنگيني مي كند اما عاشقانه مي خواهمش صادقانه از ته دل بودنش را مي طلبم هواي بيرون آمدنم كه به سرم بزند چنان دورادور من مي پيچد چنان مرا از همه كس و همه چيز مخفي مي كند گم مي كند محو مي كند كه در حيرتم ازاين همه تعصب
عجيب پر است از يك تعصب شيرين پا به پاي من قدم مي نهد و رد رفتنم را مي پوشاند گاهي تمام مرا ميان حريم خويش حبس مي كند آنقدر كه در او حل مي شوم و او مي شود من، اومي شود معناي بودنم –تلقي حضورم . با حضورش هوس يك نگاه حرام به دلم مانده و چه خوب
هواي يك حرام كه به سرم طنين افكن شود چنان مرا به شرم وا مي دارد كه بي هوا سربه زير مي شوم از شرم حضورشو اين يعني عشق يعني عشق چون مرا تمام مرافقط براي خويش مي خواهد و بس
محصورم محبوسم اماتلخ نيست سخت نيست چون من زنداني عشق اويم، زنداني خواستنش، پاك خواستنش، رها زهوس خواستنش و چه لذتي دارد ،هوايي كه تنفس مي كنم با او
ساده تر بگويم چه خوب كه با مني كه تنهاييم را معنا مي دهي كه عفافم را اثبات، كه نگاهم را سر به زير، كه دلم را بي هوس، كه تنم را محفوظ مي داري
با تو رسيده ام به معناي حقيقي عشق و درك غيرت يك عاشق رسيده ام به تجسم واقعي حسادت
تو غرق سكوتي اما... در شگفتم كه چگونه بر حذرم ميداري از سخن با اغيارو هر حرام ديگر
و چه پر جذبه و پر قدرت مرا در تملك خويش محفوظ مي داري و عشق يعني همين منحصر به فرد بودن و من با تو منحصر به فردم ،خاصم، تكم ،يكتا
همراه هميشگي من، عاشق پر غيرت و تعصب من چادرمشكيم/درپناه خدا